loading...
شهر عاشق

لایو بازدید : 13 شنبه 20 مهر 1392 نظرات (0)
باخت رئال از اتلتیکو

کوستا رئال را در هم کوبید


لایو بازدید : 10 شنبه 20 مهر 1392 نظرات (0)


زنی را میشناسم که باتور خیال

حریر عشق می بافد

با انها بال می سازد

سوار بر رویای خیال

موها را بدست باد می سپارد

سفر عشق آغاز می کند

این سفر در گذشته است

در روزهایی که عاشقانه بانتظار می نشست

روی نیمکت انتظار بر بالای بلندای کوه

چشم به راه خاکی می دوخت

تا غبار ره ترا به چشم بگذارد

در این فاصله ها دلش کوچک میشد

ضربان میگرفت پا به پا می شد

صدای پارنجه اش مدام بگوش میرسید

سپید می پوشید تا تو با فرشتگان اشتباه اش بگیری

بیچاره نمی دانست تور خیال سپید است رنگ ندارد

عشق را می دانست دوام ندارد

با صدایی می شکند

تومی رسی خودش را در اغوش تو پنهان میکند

سر برسینه تو تمام عشق ات را با خیال نفس میکشد

حالا تو درون قلب او هستی

جایی برای دیگری نیست. مزاحم نشوید

این خلوت مقدس است


لایو بازدید : 7 شنبه 20 مهر 1392 نظرات (0)
شب پنج شنبه بود ، با همسری رفتیم مسجد بعدشم منو برد گذاشت ارایشگاه و خودشم رفت مشاور املاک چن تا خونه قیممت کنه .

بعدشم اومدیم خونه ، بندری درست کرده بودم خیلی خوشمزه هههههههههههههههه

داشتیم اماده میشدیم بریم محوطه پایین مجتمع که من یه دقه رفتم W.C ، وقتی اومدم بیرون رفتم تو اتاق که لباسمو بپوشم یهو دیدم رو تخت یه روسری به حالت کاملا باز ، پهن شده .

همینجور مونده بودم که این چیه ، همش داشتم به این فک میکردم که لابد مادر شوهرم یا مامانم غذا دادن بعد این روسری رو پیچوندن به ظرف غذا تا گرم بمونه ، همینجوری در حیرت بودم که دست زدم به روسری دیدم بابا خیلی تازه و نو هستش ريال که یه دفعه وحید جونم باخنده وارد اتاق شد فهمیدم بچه ام خواسته سورپرایزم کنه.

من عاشق این حرکاتتم . اخه خیلی باحالی. این روسری رو به سلیقه خودش خریده بود.

روسری خشگلی بود ، زمینه اش طرح ترنج داشت و سورمه های با رنگ های دیگه قاطی بود.

من عاشقتتتتتتتتتتتم عشقم. ممنونم


لایو بازدید : 11 پنجشنبه 18 مهر 1392 نظرات (0)
اینجا دور از تو باران می بارد

و قلبم چتری از جنس محبت می خواهد

سرد است اما فکر تو گرمم میکند

دل می بازم به دست های تو

به چشم های تو

به وقت هایی که  زیر باران

چترت را بر سرم می گیری

من باران را با تو دوست می دارم


لایو بازدید : 7 پنجشنبه 18 مهر 1392 نظرات (0)

می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد

.وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه  نوشته بود یادداشت کرد

و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد 

و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد.

هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت.

سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.

استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل

ریاضی داده بود.

اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد،

ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،

بلکه برعکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای

حل مسأله یافت.


تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 127
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 102
  • بازدید سال : 554
  • بازدید کلی : 2,929